کد خبر : 8022
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۷ مهر ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۵

مفهوم صوفیه

مفهوم صوفیه

اصطلاح تصوف به معنای گرایش به تزکیه و تصفیه است و تصوف؛ یعنی: پاک گشتن و صاف‌شدن. حقیقت تصوف واقعی این است که ما صاف و پاک بشویم، نه آن گونه که برخی صوفیان مدّعی خانقاهی و کوچه و بازاریِ گمان کرده و می‌کنند؛ زیرا که آن قطعاً قابل دفاع و نیز ملاک نیست. در

اصطلاح تصوف به معنای گرایش به تزکیه و تصفیه است و تصوف؛ یعنی: پاک گشتن و صاف‌شدن.

حقیقت تصوف واقعی این است که ما صاف و پاک بشویم، نه آن گونه که برخی صوفیان مدّعی خانقاهی و کوچه و بازاریِ گمان کرده و می‌کنند؛ زیرا که آن قطعاً قابل دفاع و نیز ملاک نیست. در این داستان تصوف و صوفی، حق و باطل به هم آمیخته شده است و لذا باید آگاهانه، سنجید و حق را از باطل ممتاز ساخت و نیز حق را از هرکسی پذیرفت و باطل را از هر کسی مردود دانست.

تعیبر زیبایی از ابوعلی رودباری راجع به صوفی واقعی نقل شده است؛ ایشان می‌گوید: «الصوفی من لبس الصوف علی الصفا و تابع شریعه المصطفی و کانت الدنیا منه علی القفا و استوی عنده الفضه و المدر و الذهب و الحجر/  صوفی کسی است که براساس صفا پشمینه بپوشد (نه براساس ریا) و از شریعت و دین محمد مصطفی   پیروی نموده و در مسیر او گام بر دارد؛ و دنیا را سه‌ طلاق کرده باشد و نزد او طلا و سنگ‌ریزه یا نقره و کلوخ هیچ ‌فرقی نکند».

صوفی اصلاً اهل مادیات نیست، چه طلا باشد چه سنگ‌ریزه و چه نقره و چه کلوخ، برای او هیچ فرقی نمی‌کند و دل‌بسته به هیچ‌یک از اینها نیست. اما اگر شخص مدّعی، غیر از این بود و این خصوصیات را نداشت، «فالکلب الکوفی افضل من الف صوفی/ سگ کوفی از هزار صوفی بهتر است».

این تعریف، بهترین تعریفی است که برای صوفی حقیقی و واقعی از ابوعلی رودباری نقل گردیده است. ابوبکر کتانی نیز می‌گوید: «التصوف صفاء و مشاهده / تصوف این است که صاف و پاک بشوی و بعد هم مشاهده کنی».

خواجه‌نصیرالدین نیز با تألیف این کتاب ثابت کرده است که یک‌پارچه اهل تصوف و یک صوفی واقعی است و فصل اخیر و مقوّم ذاتی او نیز همین است.

برخی معتقدند: تألیفات ایشان همه از جهت این بوده است که او تحت فشار بوده است. در حالی‌که این درست نیست. گرچه او برخی از آثار خود را زمانی نوشته که  نزد اسماعیلیه، اسیر بوده است. اما ایشان کتاب “اوصاف‌الاشراف”  را زمانی به رشتۀ تحریر درآورد که مورد احترام بود و در بارگاه هلاکو و سلاطین مغول جایگاهی پیدا کرده بود. بنابراین او در تألیف کتاب “اوصاف الاشراف”  تحت تأثیر هیچ‌فشاری نبوده است. بلکه او قطعاً خصلت ذاتی خودش را نمایان ساخته و  این کتاب را براساس آیات قرآن و مبانیِ سیر و سلوک اهل معرفت که مورد قبول او بوده است نگاشته است.

عبارت خواجه: «آغاز سخن. . . »

شرح عبارت: خواجه پس از طی نمودن مباحث مقدماتی، وارد اصل بحث می‌شود و سخن خود را آغاز می‌کند.

ایشان شرح مختصری از آن‌چه را که می‌خواهد در این رساله مطرح بفرماید، پیشاپیش ارائه کرده و  فهرستی از مباحثی را که قرار است در آینده مطرح کند، در آغاز مورد توجه قرار می‌دهد. نخستین مطلبی را که ایشان به آن اشاره می‌کند این است که اگر هرکس صادقانه در خود فرو رود و  اندیشه کند و بدون هیچ‌ مانعی در خود تفکر کند، درمی‌یابد که او به خودیِ خود ناقص است، آرزو دارد کارهای زیادی را انجام دهد و کمالاتی را برای خود کسب کند و در این مسیر نیز تلاش می‌کند؛ اما نمی‌تواند آن‌ها را به دست بیاورد. از سوی دیگر می‌خواهد از رخداد برخی اعمال و از حصول بعضی مسائل جلوگیری کند؛ اما نمی‌تواند، پس معلوم می‌گردد که او موجودی ناقص و محدود است. چنانکه امیرالمؤمنین علی؟ع؟ می‌فرماید: «عَرَفْتُ اللهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَم؛[۱] من خداوند را به از هم پاشیدن تصمیم‌ها و بازشدن عهدها و عقدها و شکسته شدن همّت ها شناختم»

ایشان می‌فرماید: من بسیار همت کردم و همت گماشتم که کاری را انجام دهم؛ اما همت من نقض شد. این مطلب نشان‌دهندۀ عجز و نقص من است و همین سرآغاز التفات من به این شد که حق در کار است.

اگر هرانسان منصفی این مطلب را مدّ نظر قرار بدهد، به این حقیقت اعتراف خواهد کرد، هرچند شخص از پادشاهان و انسان‌های مقتدر و دارای ملک و مملکت باشد؛ گاهی تصمیم‌های او به مرحلۀ اجرا نمی‌رسد؛ اگر ما نیز در این مسئله متمرکز شویم خواهیم یافت و خواهیم دید و همه خواهند یافت و خواهند دید که ناقص هستند، مطلق نیستند و داشته‌هایشان نیز به نحو مطلق نیست. این نکته روشن‌گر آن است که انسان را کمالی است که باید آن را شکوفا کند، آغاز سِیر انسان همین نقطه است. ایمان و اعتقاد این‌گونه پدید می‌آید؛ لذا خواجه نیز این امر را مورد التفات و آغاز سخن قرار داده است.

اگر کارخانه‌ای بخواهد کالایی را صادقانه و باکیفیت تولید کند، محال است که مارک خودش را روی آن کالا نزند؛ بلی اگر کارخانه ای صادق نباشد یا کالای آن تقلبی باشد، ممکن است یا مارکی نزند و یا از مارکی جعلی استفاده کند. ولی اگر ‌کارخانه ای صادق باشد و کالای او نیز تقلبی نباشد، حتماً مارک خودش را روی محصول خود می‌زند تا گویای این باشد که آن کالا ساختۀ خود اوست.

کارخانۀ صنع الهی نیز همین‌گونه است و کالای خود را که انسان است، عرضه کرده و قطعاً مارک و نشان و علامت خودش را بر دل‌ها زده است. براساس روایات از این مطلب، تعبیر به فطرت می‌شود. اصولاً نحوۀ آفرینش انسان چنین است، فطرت بر وزن فِعلت است و فِعلت دلالت بر نوع و چگونگیِ کار می‌کند. “جَلستُ جلسه الامیر؛ یعنی من به نحو نشستن امیر نشستم”.

فطرت نیز بر وزن فعلت دلالت بر چگونگیِ آفرینش می‌کند، آفرینش انسان این‌گونه است. «وَخُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِیفًا؛ انسان ناتوان آفریده شده است»[۲]. انسان از ضعف آفریده شده و دل او ملتفت به یک منشأ کمال و مبدأ است، نباید از این غفلت کرد، نباید کار را به غفلت کشاند و از این امر غافل شد. غافل‌شدن انسان از این امر، سرآغاز سقوط و حذف‌شدن از گردونۀ تکامل است: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ؛ اى مردم شما به خدا نیازمندید و این خداست که بى ‏نیاز ستوده است»[۳]؛حقیقتاً ما انسان‌ها به خداوند فقیر و نیازمند هستیم و تنها ذاتِ مقدس اوست که بی‌نیاز و غنیِّ ستوده است.

اگر دربارۀ غنای خداوند تمرکز کنیم خواهیم یافت غنای خدا، عین ذات اوست و کسبی نیست. خداوند در واقع “خودآست” ؛ یعنی خود به پای خود به عرضه هستی آمده و با تکیه برخود موجود است، ذات او عین هستی است. تقابل موجود میان فقر انسان و غنای خداوند، ایجاب می‌کند به همان صورت که غنا را برای خدا اثبات می‌کنیم، به همان صورت فقر را  برای خودمان در نظر بگیریم؛ یعنی بگوییم: “فقر”، عین ذات ماست، همان‌طوری که “غنا”، عین ذات خداوند است. خداوند غنایش  زاید بر ذاتش نیست و آن را کسب نکرده، بلکه عین ذاتش است، فقر ما  نیز  زائد بر ذاتمان نیست که کسب شده باشد، بلکه آن، در اصل، عین ذات ماست، تشکلِّ و تقوّم ذات ما به فقر و نیاز است، وجودمان همین فقر است که در فضای فلسفۀ صدرایی از آن به امکان فقری و در فضای عرفان نظری به وجود مجازی تعبیر می‌کنند؛ و همچنین از آن به وجود ربطی که عین ربط است نیز تعبیر می‌شود. اگر این مسئله، صادقانه مورد التفات قرار بگیرد، انسان متوجه خواهد شد که در برابر این نقص، کمالی وجود دارد که می‌بایست آن را به‌دست آورد. و پس از آنکه متوجه این کمال  و لزوم کسب آن شد، شوق تحصیلِ آن کمال در او به وجود می‌آید و اشتیاق پیدا می‌کند که آن کمالِ مفقود را تحصیل کند، خود شوق چاشنی حرکت کردن و به راه ‌افتادن است، “حرکت”  نیز نیاز به مقدمات و ازالۀ موانع دارد، هرگاه انسان مقدمات را فراهم و موانع را ازاله کرد، حرکت نیز برایش حاصل می‌شود؛ حرکت که حاصل شد در خودِ حرکت، حالات و مراحلی پیش می‌آید. این حالات و مراحل، برخی ابتدایی، برخی متوسط و برخی نیز نهایی اند، که عبارت از منازل و مقامات اند و در هرمنزل و مقام، حکمی هست تا زمانی‌که این حرکت به مقصد رسیده و به نتیجه منتهی شود و به سکون و آرامش تبدیل گردد.

پس این انسان ناقصِ جویای کمال، باید به مقصد برسد و به مقصد رسیدن، عیناً به‌دست آوردنِ آن کمال مفقود است.

[۱] . نهج البلاغه، حکمت ۲۵۰٫

[۲] . النساء (۴): ۲۸٫

[۳] . فاطر (۳۵): ۱۵٫

اصطلاح تصوف به معنای گرایش به تزکیه و تصفیه است و تصوف؛ یعنی: پاک گشتن و صاف‌شدن.

حقیقت تصوف واقعی این است که ما صاف و پاک بشویم، نه آن گونه که برخی صوفیان مدّعی خانقاهی و کوچه و بازاریِ گمان کرده و می‌کنند؛ زیرا که آن قطعاً قابل دفاع و نیز ملاک نیست. در این داستان تصوف و صوفی، حق و باطل به هم آمیخته شده است و لذا باید آگاهانه، سنجید و حق را از باطل ممتاز ساخت و نیز حق را از هرکسی پذیرفت و باطل را از هر کسی مردود دانست.

تعیبر زیبایی از ابوعلی رودباری راجع به صوفی واقعی نقل شده است؛ ایشان می‌گوید: «الصوفی من لبس الصوف علی الصفا و تابع شریعه المصطفی و کانت الدنیا منه علی القفا و استوی عنده الفضه و المدر و الذهب و الحجر/  صوفی کسی است که براساس صفا پشمینه بپوشد (نه براساس ریا) و از شریعت و دین محمد مصطفی   پیروی نموده و در مسیر او گام بر دارد؛ و دنیا را سه‌ طلاق کرده باشد و نزد او طلا و سنگ‌ریزه یا نقره و کلوخ هیچ ‌فرقی نکند».

صوفی اصلاً اهل مادیات نیست، چه طلا باشد چه سنگ‌ریزه و چه نقره و چه کلوخ، برای او هیچ فرقی نمی‌کند و دل‌بسته به هیچ‌یک از اینها نیست. اما اگر شخص مدّعی، غیر از این بود و این خصوصیات را نداشت، «فالکلب الکوفی افضل من الف صوفی/ سگ کوفی از هزار صوفی بهتر است».

این تعریف، بهترین تعریفی است که برای صوفی حقیقی و واقعی از ابوعلی رودباری نقل گردیده است. ابوبکر کتانی نیز می‌گوید: «التصوف صفاء و مشاهده / تصوف این است که صاف و پاک بشوی و بعد هم مشاهده کنی».

خواجه‌نصیرالدین نیز با تألیف این کتاب ثابت کرده است که یک‌پارچه اهل تصوف و یک صوفی واقعی است و فصل اخیر و مقوّم ذاتی او نیز همین است.

برخی معتقدند: تألیفات ایشان همه از جهت این بوده است که او تحت فشار بوده است. در حالی‌که این درست نیست. گرچه او برخی از آثار خود را زمانی نوشته که  نزد اسماعیلیه، اسیر بوده است. اما ایشان کتاب “اوصاف‌الاشراف”  را زمانی به رشتۀ تحریر درآورد که مورد احترام بود و در بارگاه هلاکو و سلاطین مغول جایگاهی پیدا کرده بود. بنابراین او در تألیف کتاب “اوصاف الاشراف”  تحت تأثیر هیچ‌فشاری نبوده است. بلکه او قطعاً خصلت ذاتی خودش را نمایان ساخته و  این کتاب را براساس آیات قرآن و مبانیِ سیر و سلوک اهل معرفت که مورد قبول او بوده است نگاشته است.

عبارت خواجه: «آغاز سخن. . . »

شرح عبارت: خواجه پس از طی نمودن مباحث مقدماتی، وارد اصل بحث می‌شود و سخن خود را آغاز می‌کند.

ایشان شرح مختصری از آن‌چه را که می‌خواهد در این رساله مطرح بفرماید، پیشاپیش ارائه کرده و  فهرستی از مباحثی را که قرار است در آینده مطرح کند، در آغاز مورد توجه قرار می‌دهد. نخستین مطلبی را که ایشان به آن اشاره می‌کند این است که اگر هرکس صادقانه در خود فرو رود و  اندیشه کند و بدون هیچ‌ مانعی در خود تفکر کند، درمی‌یابد که او به خودیِ خود ناقص است، آرزو دارد کارهای زیادی را انجام دهد و کمالاتی را برای خود کسب کند و در این مسیر نیز تلاش می‌کند؛ اما نمی‌تواند آن‌ها را به دست بیاورد. از سوی دیگر می‌خواهد از رخداد برخی اعمال و از حصول بعضی مسائل جلوگیری کند؛ اما نمی‌تواند، پس معلوم می‌گردد که او موجودی ناقص و محدود است. چنانکه امیرالمؤمنین علی؟ع؟ می‌فرماید: «عَرَفْتُ اللهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَم؛[۱] من خداوند را به از هم پاشیدن تصمیم‌ها و بازشدن عهدها و عقدها و شکسته شدن همّت ها شناختم»

ایشان می‌فرماید: من بسیار همت کردم و همت گماشتم که کاری را انجام دهم؛ اما همت من نقض شد. این مطلب نشان‌دهندۀ عجز و نقص من است و همین سرآغاز التفات من به این شد که حق در کار است.

اگر هرانسان منصفی این مطلب را مدّ نظر قرار بدهد، به این حقیقت اعتراف خواهد کرد، هرچند شخص از پادشاهان و انسان‌های مقتدر و دارای ملک و مملکت باشد؛ گاهی تصمیم‌های او به مرحلۀ اجرا نمی‌رسد؛ اگر ما نیز در این مسئله متمرکز شویم خواهیم یافت و خواهیم دید و همه خواهند یافت و خواهند دید که ناقص هستند، مطلق نیستند و داشته‌هایشان نیز به نحو مطلق نیست. این نکته روشن‌گر آن است که انسان را کمالی است که باید آن را شکوفا کند، آغاز سِیر انسان همین نقطه است. ایمان و اعتقاد این‌گونه پدید می‌آید؛ لذا خواجه نیز این امر را مورد التفات و آغاز سخن قرار داده است.

اگر کارخانه‌ای بخواهد کالایی را صادقانه و باکیفیت تولید کند، محال است که مارک خودش را روی آن کالا نزند؛ بلی اگر کارخانه ای صادق نباشد یا کالای آن تقلبی باشد، ممکن است یا مارکی نزند و یا از مارکی جعلی استفاده کند. ولی اگر ‌کارخانه ای صادق باشد و کالای او نیز تقلبی نباشد، حتماً مارک خودش را روی محصول خود می‌زند تا گویای این باشد که آن کالا ساختۀ خود اوست.

کارخانۀ صنع الهی نیز همین‌گونه است و کالای خود را که انسان است، عرضه کرده و قطعاً مارک و نشان و علامت خودش را بر دل‌ها زده است. براساس روایات از این مطلب، تعبیر به فطرت می‌شود. اصولاً نحوۀ آفرینش انسان چنین است، فطرت بر وزن فِعلت است و فِعلت دلالت بر نوع و چگونگیِ کار می‌کند. “جَلستُ جلسه الامیر؛ یعنی من به نحو نشستن امیر نشستم”.

فطرت نیز بر وزن فعلت دلالت بر چگونگیِ آفرینش می‌کند، آفرینش انسان این‌گونه است. «وَخُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِیفًا؛ انسان ناتوان آفریده شده است»[۲]. انسان از ضعف آفریده شده و دل او ملتفت به یک منشأ کمال و مبدأ است، نباید از این غفلت کرد، نباید کار را به غفلت کشاند و از این امر غافل شد. غافل‌شدن انسان از این امر، سرآغاز سقوط و حذف‌شدن از گردونۀ تکامل است: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ؛ اى مردم شما به خدا نیازمندید و این خداست که بى ‏نیاز ستوده است»[۳]؛حقیقتاً ما انسان‌ها به خداوند فقیر و نیازمند هستیم و تنها ذاتِ مقدس اوست که بی‌نیاز و غنیِّ ستوده است.

اگر دربارۀ غنای خداوند تمرکز کنیم خواهیم یافت غنای خدا، عین ذات اوست و کسبی نیست. خداوند در واقع “خودآست” ؛ یعنی خود به پای خود به عرضه هستی آمده و با تکیه برخود موجود است، ذات او عین هستی است. تقابل موجود میان فقر انسان و غنای خداوند، ایجاب می‌کند به همان صورت که غنا را برای خدا اثبات می‌کنیم، به همان صورت فقر را  برای خودمان در نظر بگیریم؛ یعنی بگوییم: “فقر”، عین ذات ماست، همان‌طوری که “غنا”، عین ذات خداوند است. خداوند غنایش  زاید بر ذاتش نیست و آن را کسب نکرده، بلکه عین ذاتش است، فقر ما  نیز  زائد بر ذاتمان نیست که کسب شده باشد، بلکه آن، در اصل، عین ذات ماست، تشکلِّ و تقوّم ذات ما به فقر و نیاز است، وجودمان همین فقر است که در فضای فلسفۀ صدرایی از آن به امکان فقری و در فضای عرفان نظری به وجود مجازی تعبیر می‌کنند؛ و همچنین از آن به وجود ربطی که عین ربط است نیز تعبیر می‌شود. اگر این مسئله، صادقانه مورد التفات قرار بگیرد، انسان متوجه خواهد شد که در برابر این نقص، کمالی وجود دارد که می‌بایست آن را به‌دست آورد. و پس از آنکه متوجه این کمال  و لزوم کسب آن شد، شوق تحصیلِ آن کمال در او به وجود می‌آید و اشتیاق پیدا می‌کند که آن کمالِ مفقود را تحصیل کند، خود شوق چاشنی حرکت کردن و به راه ‌افتادن است، “حرکت”  نیز نیاز به مقدمات و ازالۀ موانع دارد، هرگاه انسان مقدمات را فراهم و موانع را ازاله کرد، حرکت نیز برایش حاصل می‌شود؛ حرکت که حاصل شد در خودِ حرکت، حالات و مراحلی پیش می‌آید. این حالات و مراحل، برخی ابتدایی، برخی متوسط و برخی نیز نهایی اند، که عبارت از منازل و مقامات اند و در هرمنزل و مقام، حکمی هست تا زمانی‌که این حرکت به مقصد رسیده و به نتیجه منتهی شود و به سکون و آرامش تبدیل گردد.

پس این انسان ناقصِ جویای کمال، باید به مقصد برسد و به مقصد رسیدن، عیناً به‌دست آوردنِ آن کمال مفقود است.

[۱] . نهج البلاغه، حکمت ۲۵۰٫

[۲] . النساء (۴): ۲۸٫

[۳] . فاطر (۳۵): ۱۵٫

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 1 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

دفتر و ساختمان آموزشی : قم،خ ارم ،ک۲۰ روبروی مسجدسلماسی پلاک۱۳ کدپستی: 3715696797